سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

پسری در خانواده ای مرفه زندگی می کرد.او همیشه عاشق ماشین های اسپرت بود و از پدر خود خواسته بود برای جشن فارغ التحصیلی اش یک ماشین اسپرت برایش بخرد و پدر هم قبول کرد.



روز جشن پسر به نزد پدر رفت و پدرش به او گفت: (تو تا به حال زحمت زیادی کشیده ای پس امروز به تو هدیه ای می دهم.) و یک بسته کادو پیچ از کشو میزش بیرون اورد و به پسرش داد پسر به سرعت کادو را باز کرد و یک کتاب مقدس دید که جلد زرشکی با نوشته های طلا کوب داشت

پسر بسیار عصبانی شد و فریاد زد: (یک کتاب مقدس؟! با این همه مال و ثروت فقط یک کتاب مقدس به من می دهی؟) و کتاب را روی میز پرت کرد و رفت

سالها گذشت پسر مشغول کار شد ازدواج کرد و زندگی خوبی داشت تا اینکه روزی به او خبر دادند که پدرش فوت کرده و برای رسیدگی به وصیت نامه ی پدرش باید به خانه ی پدریش باز گردد.

پسر به خانه پدریش رفت و به سوی اتاق پدر رفت تا وصیت نامه را بردارد وقتی کشو را باز کرد کتاب مقدس را دید ناگهان اشک از چشمانش سرازیر شد کتاب را برداشت و ورق زد و احساس کرد چیزی به جلد ان چسبیده اخرین صفحه را باز کرد و یک سوئیچ دید سوئیچ همان ماشین اسپرتی که می خواست! و پسر به اشتباه بزرگ خود پی برد اما چه دیر! 




نوشته شده در یکشنبه 89/3/16ساعت 10:50 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak